جدول جو
جدول جو

معنی دل گرفت - جستجوی لغت در جدول جو

دل گرفت
(بَ چِ)
دل گرفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
و دیگر که پیروز شد دل گرفت
اگر زو بترسی نباشد شگفت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دم گرفتن
تصویر دم گرفتن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند
دسته جمعی خواندن و تکرارکردن
سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در گرفتن
تصویر در گرفتن
آتش گرفتن، شعله ور شدن، سوختن، اثر کردن، تاثیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بل گرفتن
تصویر بل گرفتن
بی رنج و زحمت چیزی به چنگ آوردن، از فرصتی مناسب استفاده کردن و نتیجه گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
ملول، آزرده، رنجیده، دل تنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کَ دَ)
در تداول عامه جای گرفتن خوردنی جامدچون خمیر نان و لپه و نخود و لوبیا و باقلی و ماش وعدس در یکی از دو سوراخ بالای کام و این بیشتر کودکان شیرخواره را افتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ خوَرْ / خُرْ دَ)
این کلمه از طلاطلۀ عربی آید که بمعنی لهات یا سقوط لهات است و امروز سد کردن دانه یا خرده ای از طعام است قسمت زیرین سوراخ کودک را
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ / نِ پُ کَ دَ)
طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. و رجوع به دق شود: گفت چه نشینی، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
به نرمی و سستی گرفتن چیزی را، بی علاقگی نشان دادن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ)
ملول. دلتنگ. (آنندراج). ناراضی. رنجیده. آزرده. (ناظم الاطباء). در تداول عامه آنرا دل ناگران گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی میل. (از فرهنگ عوام) :
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن مه روی بر من دل گران است.
(ویس و رامین).
نگارا تا تو برمن دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
همیشه دل گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و فولاد.
(ویس و رامین).
دید کز جای برنخاستمش
تیره بنشست و دل گران برخاست.
خاقانی.
بی رخت باده نکردیم به جام
دل گران شیشه ز محفل برخاست.
میرمعصوم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رفته دل. بی جان. بی دل. ضعیف القلب. (ناظم الاطباء). بیم زده: مستلفج، دل رفته از ترس. (منتهی الارب) ، دل از دست داده. مفتون شده. عاشق و واله گشته
لغت نامه دهخدا
(تَءْ نُ / نِ / نَ دَ)
دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن:
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم.
سعدی.
، اشتیاق یافتن. میل کردن:
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی.
سعدی.
دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری.
سعدی.
استهامه، دل به چیزی رفتن. سهو، رفتن دل بطرف غیر. (از منتهی الارب) ، ترسیدن. فروریختن دل: مصع،دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب).
- دل از جای رفتن، ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل:
گفت کوپایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ ءَ)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر).
- دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی:
کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت
ز تندیش گوینده را دم گرفت.
نظامی.
، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخواند و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف).
- دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی:
مدم دم تا چراغ من بمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
دمت گر مرغ باشدپر نگیرد
دمت گر صبح باشد درنگیرد.
نظامی.
گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر
کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد.
ابن یمین.
بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم
عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم.
فرهاد
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
در پی یکدیگر ایستادن برای رسیدن نوبت. (یادداشت مؤلف). پشت سر هم ایستادن. صف بستن به دنبال هم، بعد از ضعفی قوی شدن و مدعاها پیدا کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
گرفته دل. ملول. غمگین. دلتنگ. (از آنندراج) ، جری و شجاع و دلیر، به تخمه ورودل مبتلی شده. رجوع به دل گرفتن و دل گرفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ رِ تَ / تِ)
حالت و چگونگی دل گرفته. دل گرفته بودن. غصه. غم. هم. رجوع به دل گرفته و دل گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ کَ دَ)
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم:
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جایی روم کآشنایی نبینم.
خاقانی.
ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی.
سعدی.
دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم.
سعدی.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241).
غنی به ترک محبت بسی پشیمانم
ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر.
غنی (از آنندراج).
رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن:
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون.
فردوسی.
ازآن دل گرفتند ایرانیان
ببستند ازبهر کینه میان.
فردوسی.
چنین دل گرفتید ازین یک سوار
که نزد شما یافت او زینهار.
فردوسی.
، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن:
گهی گویی که حلوا دود گیرد
دل از حلوای شیرین زود گیرد.
نظامی.
، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ بَ اَ تَ)
گل ساختن، گل گرفتن دری را، مسدود کردن آن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دولک یا توپ بازی چلتوپ را از هوا گرفتن. (از فرهنگ لغات عامیانه). دولک را از هوا گرفتن. از هوا گرفتن دولک در بازی الک دولک که سبب بردن بازی است. از هوا گرفتن چیزی پرتاب کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بل شود، از اسماء معشوق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نو گرفت
تصویر نو گرفت
کسی که تازه گرفتار و مبتلی شده:جمع نو گرفتاران: (نو گرفتاران عشق را ز نهان دم کنی پس به آشکار کشی) (خاقانی. سج. 676)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گرفتن
تصویر دل گرفتن
غمگین شدن، ملول گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گلو گرفتن (بمعنی دچار غصه و الم شدن) : اگر کافر بود و اگر مسلمان قصد کند بکشتن کسی باهن یا جز آهن بالتی و سلاحی و سنگی و چوبی و زهری و گلو گرفتی... غرض او قتل بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شل گرفتن
تصویر شل گرفتن
به نرمی و سستی گرفتن چیزی را، بی علاقگی نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دق گرفتن
تصویر دق گرفتن
آک گرفتن، گواژ زدن طعن زدن مذمت کردن عیب گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
دلتنگ، ملول، ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تف گرفته، بد بوی و متعفن مخصوصا پوستی که در وقت دباغت بد بوی و گنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
اتخاذ کردن اخذ کردن، آتش گرفتن مشتعل شدن، یا آتش در گرفتن آتش افتادن شعله ور شدن، اثر کردن تاثیر کردن، پرداختن مشغول شدن، آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بل گرفتن
تصویر بل گرفتن
بدون زحمت چیزی بدست آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گرفتن
تصویر دم گرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
هم آواز شدن، دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بل گرفتن
تصویر بل گرفتن
((بُ گِ رِ تَ))
چیزی را از روی هوا گرفتن، مجازاً از یک فرصت مناسب به نفع خود سود جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل گرفتن
تصویر دل گرفتن
((دِ. گِ رِ تَ))
کنایه از شجاع شدن، روحیه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در گرفتن
تصویر در گرفتن
اتخاذ
فرهنگ واژه فارسی سره
گشاد، اصطلاحی در پارچه بافی سنتی، گرسنگی، راه میان بر
فرهنگ گویش مازندرانی